روشنا:ببین امیر حسین من میدونم الان عصبانی ای ولی با صحبت حل میشه
امیر حسین:با صحبت حل نمیشه.این همه مدت نشده
روشنا:نه امیر حسین.الان حالت خوب نی کار دست خودت میدیا
امیرحسین:اره.الان که کلم داغه داغه بهترین وقته
با صدایی که ترس توش موج می زد گفتم:امیر حسین اون چاقو رو بزار زمین هر کاری بگی انجام می دم
خندید.کاملا معلوم بود مسته
روشنا:نه خواهش می کنم امیر حسین!
اومد سمتم
جیغ زدم:امیر حسین
خندید سرشو کج کرد و گفت:جون امیر حسین...می دونی خیلی دوست دارم اسممو صدا کنی
روشنا:خواهش می کنم...دیوونه بازی در نیار
امیر حسین:بیا دیوونه ی هم شیم
روشنا:باشه.باشه هر چی تو بگی فقط اون چاقو رو بزار زمین
بازم خندید.فک کنم اصن تو حال عادی نبود
اروشنا:امیر حسین تو رو خدا
امیر حسین:بگو دوست دارم چاقو رو بندازم زمین
روشنا:باشه.دوست دارم
امیرحسین:اینطوری نشد که
روشنا:دوست دارم.
امیر حسین:حالا که دوسم داری بیا بغلم..
چاقو رو انداخت و اومد سمتم
جیغ زدم:نه.نه ولم کن
گریه می کردم.جیغ زدم:نازنین
امیر حسین اومد سمتم شروع کرد به باز کردن کمربندش
جیغ زدم.فرار کردم سمت در
یهو یه نفر در زد.نمیتونستم صداشو بشنوم صدای اهنگ زیاد بود.صدای اهنگ قطع شد
نازی داد زذ:روشنا!اون تویی
روشنا:نازنین تو رو خدا منو از دست این دیوونه نجات بده
درسا:امیر حسین درو باز کن
امیر حسین اومد دستمو گرفت
روشنا:نه.نه.بزار برم ...ولم کن
جیغ می زدم
درسا:روشنا اومدم.الان میام میارمت بیرون
دوید.صدای پاشو میشنیدم
هلم داد سمت تخت
یهو درسا در بالکنو باز کرد و اومد تو پشت سرشم نازنین و سپیده
اومدن تو و دست امیر حسینو گرفتن و کشیدنش ولی زورشون بهش نرسید. سه تایی می کشیدنش ولی زور امیر حسین خیلی زیاد بود
دانیال و ارشام اومدن تو اتاق امیر حسین با دیدن اونا ایستاد
دانیال:امیر حسین!!قرارمون چی بود
ارشام:امیر حسین داداش ولش کن
امیر حسین برگشت سمت من.دستمو محکم گرفت و کشیدتم سمت بالکن
جیغ زدم:ولم کن.
ارشام اومد محکم گلوی امیر حسینو گرفت
ارشام:داداش بیا بریم پایین..الان حالت خوب نی.منم عصبیم یهو دیدی یه کاری دستت دادما
امیر حسین داشت خفه می شد.باورم نمی شد ارشام با بهترین دوستش همچین کاری بکنه
دانیال به بچه ها توضیح داد:امیر حسین همینطوریه.وقتی مشروب زیاد بخوره دیگه تنها راه مقابله باهاش برخورد خشن مثل خودشه.همین
یهو امیر حسین بیهوش افتاد تو بغل دوستش
جیغ زدم:چیکارش کردی؟؟
ارشام پوفی کرد و امیر حسینو خوابوند رو زمین
اومد سمت من:تو خوبی؟کاریت که نکرد
روشنا:نه خوبم.چیزی نیست...زنگ بزنید اورژانس تو خفش کردی
ارشام:نیازی به اورژانس نی..الان یه چند دقیقه هوا بهش برسه به هوش میاد
حالم خوب نبود.به سختی نفس می کشیدم
درسا:متاسفم روشنا.نباید تنهات میذاشتیم
دانیال:باز خوبه به موقع فهمیدین
نازنین اومد سمتم نشوندتم رو تخت
سپیده:حالت خوبه
نازنین:نمی بینی رنگش پریده؟برو یه لیوان اب براش بیار
درسا:الان من میارم.))
رفت پایین
سپیده به دانیال گفت:دوستت دیوونست
دانیال:اون دیوونه نی.تقصیر روشناست اینکارو باهاش می کنه
ارشام پرید وسط:ولش کن.د لش نمی خواد با امیر حسین دوست باشه
ادامه داد:ولی تقصیر کار اصلی خودت بودی روشنا.امیر حسینو تو دیوونه کردی.باید تلافیشو سرت در بیارم
بلند شدم رفتم سمت ارشام با عصبانیت تو چشماش نگاه کردم و گفتم:وقتی چیزی نمیدونی بهتره دخالت نکنی.دوست خودت خیلی سیریشه.این همه دختر.خودش کرم داره
درسا با دو تا لیوان اب اومد بالا
بلند شدم:درسا جون بهتره من برم عزیزم.مرسی بابت همه چی
درسا:کجا؟مگه من میزارم با این حالت بری؟
روشنا:چیزیم نی خوبم
ارشام:وایسا.من می رسونمت
روشنا:نیازی نی.خودم میرم
از در رفتم بیرون.یه پسره تموم مدت داشت نگاهمون می کرد
بچه ها پشت سرم اومدن بیرون
درسا:روشنا این عرفانه.این بهم کمک کرد در بالکنو باز کنم
عرفان:حالت خوبه؟
روشنا:ممنون خوبم.مرسی
ارشام: عرفان!تو اینجایی
عرفان:بله.کاری دارین
ارشام:اره.برو ماشینو از تو پارکینگ در بیار
عرفان:حتما
روشنا:نیازی به این کار نی.خودم میرم
ارشام:تو تنها هیچ جا نمی ری
نازنین:اره تنها نمی ره.خودم میبرمش
ارشام:اره همین الان روشنا رو با تو فرستادم....دختره ی بی بند و بار
داد زدم سرش:درست صحبت کن.نازنین هر چی که باشه از شماها بهتره.از همتون
ارشام:گفتم لازم نکرده با این دختره بری
روشنا:ببخشید می تونم بپرسم شما کیی که به من میگی چیکار کنم
ارشام:هر چی نباشی امانتی امیر حسین بهترین دوستمی.بیشتر از این دختره روت اختیار دارم
روشنا:خفه بابا.امیر حسین کیه که حالا دوستش بخواد بره من تائین تکلیف کنه
با عصبانیت اومد سمتم.دستمو محکم گرفت و کشیدتم سمت در
محکم هلش دادم زورش به اندازه ی امیر حسین نبود داد زد:روشنا دارم بهت میگم بیا اینجا
دویدم سمت در می خواستم هر چی زودتر برم بیرون ولی یهو عرفان محکم گرفتتم
روشنا:وای خدا...تو چی میخوای
ارشام:مرسی عرفان.بیارش اینجا
با التماس بهش زل زدم.به نظر می رسید عصبی باشه ولی بردتم سمت ارشام
ارشام محکم دستمو گرفت.اروم تو گوشم گفت:خیلی لجبازی.این به ضررت تموم میشه
روشنا:هه.ترسیدم
یهو تلفنش زنگ خورد
تلفنشو جواب داد:بله..می خواستم بدونم کیه.-چی شده؟؟ ظاهرا یه اتفاقی افتاده بود-کجا؟؟؟....باشه خودمو می رسونم
ارشام:عرفان!تو روشنارو ببر.یه مشکلی بره خواهرم پیش اومده.بعدش بیا خونم کارت دارم
عرفان:باشه.
ارشام رفت
عرفان:دنبال من بیا.کاریت ندارم
روشنا:من با شما هیچجا نمیام
دستمو گرفت و به زور بردتم سمت پارکینگ.وقتی رسید تو پارکینگ در ماینو باز کرد
عرفان:برو تو
نرفتم
عرفان:لطفا...........خواهش می کنم
روشنا:میخوام تنها برم
عرفان:یه بار حرف گوش کن
نگاش کردمو رفتم نشستم تو ماشین
روشنا:نیازی به این کار نبود.خونمون دو تا کوچه بالاتره
عرفان:من مجبورم دستورات ارشامو انجام بدم
رسوندتم در خونه
روشنا:ممنون .
پیاده شدم.درو باز کردمو رفتم تو
*************************************************************************************************************
با سوگند و سوگل وسما نشسته بودیم شام می خوردیم.سه تا دختر خاله هام زنگ زده بودم بیان خونمون
سما:اجی من شاممو خوردم حالا می شه برم بازی کنم
سوگند:اره اجی برو
سما رفت
بیرون بارون میومد و رعد و برق می زد
همینطور که حرف می زدیم برقا رفت
صدای گریه سما بلند شد.سما کوچیک بود سوگند 28 سالش و سوگل 23 سالش بود
سوگند:سما گریه نکن اجی اومدم
شمع روشن کردم و رفتیم سما رو برداشتیم
روشنا:بچه ها بزارید چراغ اضطراریو روشن کنم
یهو صدای شکستن شیشه و داد یه مرد بلند شد
خیلی ترسیدم
روشنا:صدای ارشام بود.مطمئنم
سوگند:روشنا!بیا اینجا اون شمعم خاموش کن
یه شمعدون از رو میز برداشتم و گرفتم دستم
روشنا:من میرم اون بیرون یه نگاهی بندازم
سوگل:روشنا نه.بیا اینجا.
رفتم پیش بچه ها نشستم.شمعم خاموش کردم
چند دقیقه ای خبری نشد.که یهو یه نور چراغ قوه افتاد تو اتاق
ادامه تو قسمت سوم....
منبع : پاتوق رمان نویسان